نقطهی اوج صاحبدلان
و در پایان چند نمونه از دیالوگهای این قسمتها.
خلیل: باشه، حالا که تو با اومدن ما به مراد دلت رسیدی، پس بذار من هم تکلیفم رو انجام بدم و راهم رو بگیرم و برم!... (یکی دو قدمی به برادر نزدیک میشود و...) ... خداست اون که مقدر میکنه کی کی رو کجا و تو چه وضع و حالی ملاقات کنه، جلیل!... خداست برادر، اون که مقدر میکنه کی بعضی چیزها رو داشته باشه و کی بعضی چیزها رو نداشته باشه!... همون که زنده میکنه و همون که میمیرونه!... اگه صحبت به تهدید کسی هست که هست/... اگه صحبت سین جیم کسی هست که هست/... صحبت فقط صحبت تهدید امروز خدا و سین جیم فردای خدا است، داداش! جلیل، دور نیست روز و روزگاری که از هر کسی به خاطر داشتههاش سوال کنن!... دور نیست روزی که احدی بار گناه کسی رو به دوش نکشه... (اشاره به جمع ناظر)... این جماعتی که امروز به خاطر ترس از تو/... یا ترس از دست دادن مال و پشت گرمی تو، هر چی میگی یا ساکت میمونن یا تاییدت میکنن، دلسوزتر از مادر خدا بیامرز من و تو نیستن که فردای محشر، از ترس عذاب خدا، اسم پسرهای خودش رو هم فراموش میکنه... (در حالی که دینا همچنان سر به زیر دارد، جلیل متعجب اوست و دیگرانی همچون دکتر و شاهین و فریده نیز از تعجب گهگاه نگاههایی به هم میاندازند)... داداش! تو رو به همون خاک مادر و پدرمون/... (صدایش لرزش پیدا میکند)... تو این ماه رحمت و ضیافت الله/... تو این ماه عزیز شده، به خاطر نزول قرآن و انجیل و تورات و صحف... تو این ماه عنایت و گفتوگوی خدا با بندههای ناچیزش/... که آمرزیدههاش روسفیدترین مردمن و نیامرزیدههاش روسیاهترین مردم، بیا و به خودت بیا!... حق مردم رو بهشون برگردون تا خدا هم به لطف و کرم بیحسابش، بهانه داشته باشه که تواین روزهای عزیز ار حق خودش بگذره!... به خدایی خدا، خودپرستی و خودبزرگبینی جلیل، جز دوستی ترسوها و متملقین و تنهایی به وقت گرفتاری چیزی عایدت نمیکنه!... این ایم رحمت رو غنیمت بشمر!... فقط راه خداپرستی در دنیا، رستگاری رو نصبیت میکنه... رستگاری جلیل، چیزی جز بینیازی از غیر خدا نیست... خداپرست نباشی، آخرت هم محتاج رضای غیر خدایی... گورستون عالم پر از خاک مغرورینیه که وقتی به دنیا میاومدن، پدر و مادر و دور و بریهاشون تو گوششون میخوندن که تو نظرکرده خدایی، اما وقتی از دنیا میرفتن، چیزی جز تف و لعنت خلق خدا دنبالشون نبود... به خودت بیا، برادر!... جاوید فقط خداست... به خودت بیا که پشیمونی توشه خوبی برای آخرت کسی نیست!
جلیل: تموم شد وعظتون، حاجقا؟... نمیخواین احیانا پشت بندش، چراغها رو خاموش کنیم و یه ذکر مصیبتی هم برامون بخونین؟... (با سوال او، عهدیه متاثر سر به زیر میگیرد، دکتر با دست لبخند خود را پنهان میکند، اما شاهین پخی زیر خنده میزند و نظر برخی از جمله دینای عصبانی را به خود جلب میکند. بلافاصله جلیل زیر نگاه خیر برادرش، خود برای شاهین ابرو در هم میکشد)... پسره بینزاکت، به چی میخندی تو؟... تو فرق بین جوک و غیر جوک رو نمیفهمی؟... (شاهین سریع و به ظاهر لب و لوچه جمع میکند. دینا نیز عصبی و دوباره سر به زیر میگیرد. سپس جلیل در حالی که لب غنچه میکند تا جلوی خنده خود را هم بگیرد، باز روی به برادر ادامه میدهد)... همه نصایح و تذکراتت قبول، حاجقا!... فقط بین خودمون و خدا/... (کمی خود را بر مبلش پیش میکشد و باز صدا آهسته میکند)... چقدر بذارم تو پاکت و بدم بهت که یه جورهایی توصیه ما رو به خدا بکنی؟... میخوای بالا رضایت خودت خرج کنی با رضا خلق خدا، اونش رو خود دانی... میخوام بدونم منی که میگی خدا خواسته که دنیا رو داشته باشم، اگه بخوام آخرت رو هم داشته باشم، چقدر باید دمت رو ببینم؟... بالاخره مردم خیال میکنن که رضای خدا رضای اونهاست، من و تو که از همه بهتر میدونیم در اصل رضای امثال تو رضای خداست... غیر اینه؟ آخرته با همه بساط سور و ساتش چند در میآد برام؟... وقتی میگم همه بساط، منظورم رو که میفهمی داداش، هان؟... (در حالی که خلیل همچنان خیره او مانده است، رامین دست به سینه میشود و به تماشای خرد شدن عمو و نوهاش، به مبل خود تکیه میزند. در این میان کمکم صدای کرکر خنده دکتر بلند میشود که با وجود نگاه به جانب پدرزنش، نمیتواند جلوی خندهاش را بگیرد)... حالا نوبت تو شد!؟
خلیل: الله اکبر، از کار خدا!... اگه یه چیز باور نکردنی تو این خونه باشه، اون خود تویی، جلیل!... تویی که من هیچ نمیدونستم انقدر کوچیکی... مَثَلت، مثل کوهه که دورش با ابهت و نزدیکش سنگ و خاشاک زیر پاست... اگه اینو از اول میدونستم، انقدر برای دیدنت و نصیحت کردنت، دست دست نمیکردم... (در حالی که او متاثر روی میگیرد و در حین اشک پاک کردن میرود تا بر لبه مبلی بنشیند، جلیل با نگاهی حق به جانب به او، دست تهدید خود را پایین میآورد)... راست میگه، دینا! مواظب زبونت باش، تا از حلقومت بیرون نیومده!... مواظب باش، چون این مرد خیلی وقته که دیگه هیچ ابایی از اهانت به هیچ ساحتی نداره!... یعنی اعتقادی براش باقی نمونده که ابایی براش باقی مونده باشه.
جلیل: دیوونه شدی یا سرت خورده به جایی تو؟... هر چی من خودم رو میزنم به اون راه و به روت نمیآرم، تو هی بیشتر باور میکنی که راست راستی خودت نظرکرده خدایی و من مستحق نصیحت و ارشادم؟... خجالت نکش، یه بارکی بگو خودت موسایی و من فرعون و عصات رو بیار، بنداز و ادعای پیغمبری برام کن!... کی اعتقاد به چیزی نداره؟... من؟... (با گامهای بلند تا نزدیک برادر سر به زیرش پیش میرود)... جوابم رو بده!... من اعتقادی به خدا و وجدان و شرف ندارم؟... منو نیگاه کن!... (خلیل آرام سر بلند میکند)... اگه من میگم که چنین و چنان میکنم، کی میتونه رو حرفم حرف بزنه، فقط واسه اینه که بدونم حرف حساب توی یه لا قبا چیه... والا/... (با اشاره هر دو دستش به اطراف، یکی دو قدمی پس میرود)... چشمهات رو باز کن و یه نیگاه به این زندگی بکن!... این فقط یه گوشه از زندگیمه... (اشاره به اهل خانهاش)... آدمهای دور و بر خودت رو نیگاه کن!... این زنمه... زن اولم... علیله، ولی خدا رو شکر نفس میکشه... اینها پسرهای رشیدم و اون دخترمه... همهشون سر و مر و گنده و حرف شنو... اون داماد سرخونهمه و اون دو تا هم نوههامن که بی شیر و عسل و تخممرغ صبحشون از خونه بیرون نمیرن... یه نگاه به خودم بنداز!... (با کف هر دو دست بر سینه ستبر خود میزند)... ببین!... چهار ستون بدنم فرص و محکمه و هنوز هم کلی موی سیاه رو سرمه... همه رو دیدی؟... حالا یه نیگاه به خودت بکن!... به سِنت که کمتر از منه... به موهای سفیدت... به قد و قواره زهوار در رفتهت... به خونه خرابهای که توش میلولی و امروز فردا رو سرت خراب میشه... به این نوه یتیم یسیر پر مدعات که اومده خودش رو به پسر من ببنده... یه پیر پسر آفتابه دزدت... به زن و پسر و عروست که همهشون رفتن زیر خاک... خوب به همه این چیزها نگاه کن و به من بگو خدایی که مدام ورد زبونتهه و عمریه خیال میکنی همه جا هوات رو داره، با توئه یا با من؟... (پیرمرد ساکت نگاهش میکند و جوابش را نمیدهد)... نشین، بر و نیگام کن!... جواب بده!... نکو الحمدلله و شکراً لله برام!... اینها رو هر ننهقمر خوشخیالی هم که عربی ندونه میتونه بلغور کنه... یه چیزی بگو حاجقا، سوای اون چیزهایی که این و اون برای خر کردن و سرکیسه کردن یه مشت مردم بدبختِ پاپتی میگن!