من، اینگمار برگمان، کلاه قرمزی و پسرعمه زا
گفتوگو با باران کوثری به مناسبت حضورش در «کلاه قرمزی 88»
من، اینگمار برگمان، کلاه قرمزی و پسرعمه زا
شبکه: «باران» نماینده نسل ما شد در ضیافت دوباره شیرین کودکانهای که آن سالها همه ما دوستش داشتیم. در آغاز سال 1388 هم کلاه قرمزی نازنین ما، همان کلاه قرمزی غافلگیرکننده دوست داشتنی بود و پسرخالهمان هم همان موجود دلربایی که بود. آدم – عروسکهای ضیافت تازه هم از قضا خوب و خواستنی بودند. کلاه قرمزی 88، یادآور خاطرههای شیرین شد. با خاله بارانشان حرف زدیم و حسهایش و احساسش به دوستان عروسکیمان. روزگاری داشته که نپرس!
لیلی نیکونظر
* قرار بود خاله باران چه شکلی باشد؟
قرار بود خودم باشم.
* یعنی هیچ جا کاتی داده نشد که مثلا باران دوباره بگو؟
نه، برای آنکه خیلی خیلی تمرین کرده بودیم؛ حدود یک ماه و نیم.
* و این تمرینها چه شکلی بود؟
شروع میکردیم بداهه رفتن برای آنکه یک چیزهایی دربیاید.
* یعنی اینکه اول بداهه میرفتید و بعد آن بداههها تبدیل به متن میشد؟
متنی نوشته نمیشد. ما زمان ضبط هم بداهه میرفتیم و متن آنچنانیای نداشتیم. همه چیز در حد سیناپس بود.
* درباره ارتباطت با عروسک بگو. به هر حال نمایش عروسکی یک رشته جداگانه دانشگاهی است. اغلب عروسکگردانها از ارتباط خاص عروسکگردان و عروسک میگویند. تجربه تو چطور بود؟
ارتباط عجیبی است. فکر میکنم عروسکگردانها آدمهای بزرگی هستند. کار خیلی سختی دارند. برایم قابل احترام هستند چون صرفا همان کار برایشان مهم است.
* جالب اینجا است که هیچ وقت دیده نمیشوند، اما حضور دارند. ما چهرهشان را نمیبینیم. گاهی حتی حضورشان را احساس نمیکنیم. حضور خیلی متواضعانهای است. درباره ارتباط خودت با عروسک نگفتی.
برایم سخت بود که باور کنم اینها واقع عروسک هستند.
* سختیهای کارت کجا بود؟
مهمترینش این بود که تو با یک آدم غیرقابل پیشبینی مثل کلاه قرمزی طرف هستی. اصلا نمیدانی هر لحظه چه میخواهد بگوید.
* پس تو باید مقدار خیلی زیادی حاضرجواب بودی. به نظر خودت بودی؟
نه، نبودم. ضمن اینکه من باید واکنشهای عروسک را هم بازی میکردم. باید گاهی جواب خودم را هم میدادم. مثلا یکهو باید میپرسیدم؛ کلاه قرمزی، تو چرا ترسیدی؟ در صورتی که چهره عروسک هیچ تغییری نکرده بود. اینها همه تجربه میخواست که من نداشتم.
* وقتی کم میآوردی چه اتفاقی میافتاد؟
دیگران کار را جمع میکردند. همه عروسکگردانها فضا در اختیار من میگذاشتند. مثلا همه با بدبختی آن پایین جا میشدند اما، به من میگفتند تو راحت باش. یا اینکه اشکالی ندارد با «کلاه» اینطوری رفتار کنی.
* به کلاه قرمزی میگفتید؛ کلاه؟
آره.
* باران، همین نسل ما، مجریهای مهربان و هنرمند برنامه کودک را داشت که ما هنوز هم دوستشان داریم. به این فکر کرده بودی که چطور میتوانی با همین کوچولوهای تو خونه ارتباط برقرار کنی؟
خیلی.
* فکر میکردی باید چه اتفاقی بیفتد؟
با این فکر میکردم اما، مهمترین اتفاقی که باید میافتاد این بود که من مرعوب عروسکها نشوم، اما میشدم. تا قسمت آخر من مرعوب این عروسکها بودم. این عروسکها کامل هستند. هیچ چیزی نمیخواستند و نمیخواهند. من دوست داشتم فقط بنشینم و نگاهشان کنم. باید اول این اتفاق میافتاد که من مرعوب عروسکها نباشم، که این اتفاق نیفتاد.
* این که میگویی این عروسکها کامل بودند یعنی چه؟
ببین، وقتی کلاه قرمزی با آقای مجری حرف میزند، به نظر یک برنامه کامل میرسد. بعد تازه با هنرمندی طهماسب و جبلی، شخصیتهای دیگری اضافه میشود که تو باز فکر میکنی چقدر عالی! چقدر خوبند اینها. من گاهی جای خودم را پیدا نمیکردم و مطمئن نبودم بتوانم به اینها بچسبم.
* بالاخره این اتفاق افتاد یا نیفتاد؟ تو در این مجموعه جا گرفتی یا نه؟
اتفاق از بیرون افتاده است. دیروز که برادرزادهام را برده بودم سرزمین عجایب، کلی از این بچههای کوچولو دور و برم جمع شده بودند و میگفتند خاله باران، خاله باران. خیلی برایم هیجانانگیز بود. ولی به نظرم میتوانستم بهتر باشم.
* این احساس را شما بازیگرها همیشه دارید.
نه، خاله باران میشد خاله باران باشد. الان محبوبیتش گذراست. میتوانست بیشتر ماندگار باشد. مطمئن نیستم چقدر بماند.
* شاید این خاله باران باید ویژگی منحصر به فرد میداشت.
آره، ولی باید در مرحله بعد به این چیزها میرسیدم. من مرحله اول را هم نتوانستم پاس کنم.
* هیچکدام از این عروسکهای مرعوبکننده، بودند که تو بیشتر دوستشان داشته باشی؟
نمیتوانم انتخاب کنم. همانطور که گاهی قربانصدقه کلاه قرمزی و پسرخاله میرفتم، پسرعمه زا را هم دوست داشتم.
* قربانصدقهها صادقانه بودند؟
کاملا.
* واقعا؟
آره، یک جاهایی میخواستم گازشان بگیرم. یک جاهایی برای پسرعمه زا، اشک توی چشمهایم جمع میشد.
* کجا مثلا؟
آنجا که مریض بود و نمیگذاشت معاینهاش کنند و میلرزید.
* واقعا؟
واقعا بغضم میگرفت؛ بچهام آنطوری داشت میلرزید... یا وقتی کلاه قرمزی آنشکلی میگفت خاله باران... فکر کن! شخصیت محبوب همه بچگیات. یک چیزی توی دلم میریخت. شخصیت محبوب اولین فیلمی که باهاش گریه کردی... خیلی هیجانانگیز بود.
* تو برای فیلم کلاه قرمزی گریه کردهای؟!
آره.
* کی؟
آنجا که نشسته بود رو پیکان، چکمههایش رات گذاشته بود کنار خودش. فیلم سینمایی کلاه قرمزی جزو 10 فیلم مهم زندگی من است.
* شوخی میکنی! لابد در کنار «همشهری کین»؟!
(خنده) نه، در کنار فریادها و نجواها...
* برگمان و این حرفها؟ خیلی به هم میآیند!
اولین فیلمی که تو باهاش گریه میکنی، خیلی مهم است و این اتفاق برای من درباره کلاه قرمزی و پسرخاله افتاده. البته من کلاه قرمزی را هر دفعه که میبینم، گریه میکنم.
* چرا؟!
دلم میسوزد. خیلی گناه دارد. اصلا نمیفهمی اینها چی هستند؛ آدمند، عروسکند، چی هستند... همین پسرعمه زا... این قدر من دلم برای تنهاییاش میسوزد که حد ندارد. خیلی تنهاست...
* بعضی شوخیهای کلاه قرمزی، انگار برای مایی نوشته شده که از قدیم میشناسیمش. یعنی بعضی شوخیها بزرگسالانه است.
این بیشتر، ویژگی کلاه قرمزی است. همین که او معمولا چیزهایی میگوید که آدمها انتظار ندارند از یک «بچه» بشنوند. ولی خب اولویت این برنامه کلا، مخاطب کودک بود.
* آخرین باری که با عروسکها بودی چه احساسی داشتی؟ روز خداحافظی.
من سعی کردم بار آخر نبینمشان. بابا من خیلی دوستشان دارم. تو خودت را جای من بگذار؛ هی بیاید و بهت بگوید؛ خاله، خاله...
گفتوگو: هفتهنامه چلچراغ، سال هفتم، شماره 335، شنبه 22 فروردین 1388
من یه وبلاگ دارم مخصوص لیلا اوتادی خیلی دوست دارم تبادل لینک کنیم لطفا بانام لیلا اوتادی لینک رو بزنید http://otadi.persianblog.ir/